جواب نگارش و انشا پایه های مختلف تحصیلی

۷۱ مطلب با موضوع «انشا عمومی» ثبت شده است

انشا با موضوع آزاد برای پایه های مختلف تحصیلی

موضوع انشا پایه هشتم انشا آزاد نهم انواع موضوع انشاء موضوع انشا ابتدایی موضوع انشا تخیلی موضوع انشا آزادی موضوع انشا طنز انشا ازاد طنز


همین 4 حرف گویای رازی است که پیوسته خواندنش ، نام خنیاگر نور را بیان میکند.مردی با چشمان درشت و قهوه ای ، با پیشانی نسبتا پهن و چشمانی به زلالی می و به مستی رویایی که در پشت عینک سیاهی پنهان شده است. موهای شانه کرده و مرتب ، کت و شلواری که اغلب به تن دارد ، نشان از متشخص بودن اوست .سکوت و خاموشی که در او دیده میشود، دیوانگی اش را از روز ازل فریاد می زند . در کنار پنجره و بر روی صندلی چوبی با قهوه ای در دست ، خیره به دوردست و در انتظار معشوق بود. در سینه اش دل به یاد یار، مستانه می رقصید . در دلش شمع می سوخت و در برش پروانه می رقصید. او ناز ترین الهه ای بود که غم جان گدازش از برش نمی رفت.او را عاشقی شیدا مینامم که دلش نیاسود جز به وعدهء وصال.آوای دلنشینش را در « بهار دلنشین » میتوان جست. توشه عمرش آواز و نامش بود و بس. به آتش ها زده بود به شوق عشق سوزان و پری نامی نصیبش گشت که مونسی بود برای اشک و آهش ، سامعی بود برای شنیدن صدایش در خلوت های شبانه.

همه شب نالم چون نی که غمی دارم، دل و جان بردی اما نشدی یارم . با ما بودی ، بی ما رفتی ، چو بوی گل کجا رفتی؟
تنها ماندم ، تنها رفتی ، چو کاروان رود فغانم از زمین بر آسمان رود دور از یارم ، خون می بارم .
فتاده ام از پای به ناتوانی، اسیر عشقم چونان که دانی ، رهایی از غم نمیتوانم ، تو چاره ای کن که میتوانی.گر ز دل برآرم آهی ، آتش از دلم خیزد.چون ستاره از مژگانم اشک آتشین خیزد. این نوایی است که بعد از پرواز بنان ، هر شب از خانه ی پری به گوش آسمان شب می رسد .بنان به یک نسیم سحر از دیده ها پنهان شده و جون ستاره ای سرگردان در آسمان عشق به جست و جوی جانان رفت.

۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین

انشا در مورد خندیدن و لبخند زدن

موضوع انشا درباره لبخند موضوع انشا لبخند انشا درباره خنده و گریه انشا درباره ی خنده و گریه متن ادبی درباره لبخند انشا در مورد اشک و لبخند انشا درباره ی لبخند خدا انشا درباره لبخند تلخ


بچه ها دور پدر بزرگشان حلقه زدند و با نگاه های بامزه و شیرینشان به او گفتند که:«پدر بزرگ٬پدر بزرگ لطفا قصه تعلیف بتن از٬از قدیماااا که ما نبودیمممم»
پدر بزرگ هم با لبخند همیشگیش نگاهشان کرد چشمانش را برای لحظه ای بست و گفت:«دزد لبخند ها»
بچه ها با شنیدن این اسم از سر شادی هورا کشیدند و زود ساکت شدند تا پدر بزرگ داستان را آغاز کند...
یکی بود یکی نبود٬غیر از خدا هیچکس نبود یک روزگاری بود که همه ی مردم شاد بودند و لبخند می زدند همه به جز٬جوکر...
او هم چون نمی توانست بخندد همیشه با رنگ قرمز تیره ی تیره لبخندی را بر روی دهانش می کشید...»
کوچک ترین نوه با بی صبری تمام گفت:«پتر بزرگ٬چلا جوکل خوشال نبود؟چلا نمیخندید؟»
جان نوه ی بزرگتر که همیشه میخواست ادای پدرش را در بیاورد کمی ابرو هایش را جمع کرد٬ چانه اش را خاراند و با حالتی متفکر گفت:«خوب شاید فکر میکرد که به اندازه ی کافی به او توجه نمیشود شاید هم از مردم دلخور بود!این طور نیست پدر بزرگ؟»
ولی پدر بزرگ گفت:«اوه نه جانی!جوکر کارت لبخند نداشت برای همین نمی توانست بخندد!!!خلاصه یک شب که همه در شهر قصه ی ما خواب بودند جوکر آرام آرام خانه به خانه رفت و دانه دانه کارت های لبخند مردم را برداشت و به جایی درست آن سوی کوه ها فرار کرد...
صبح روز بعد وقتی خروس خواند و مردم بیدار شدند متوجه مسئله ی عجیبی شدند!آنها دیگر نمی توانستند لبخند بزنند!متوجه شدند که دیگر آن آدم های قدیم نیستند و از غم نبود کارت های لبخندشان عبوس و کسل شدند...
روز ها از پی هم گذشت و گذشت تا این که بتی کوچک ترین دختر شهر که از این وضعیت خسته شده بود کوله اش را بست و شب هنگام وقتی همه خواب بودند عازم سفر شد...
خلاصه رفت و رفت و رفت تا به قصری رسید که دیوار هایش سیاه سیاه بودند و هیچ پنجره ای هم نداشت...»
ایمی کوچولو زرنگ ترین نوه گفت:«پدر بزرگی اون چطور راهشو پیدا کرد؟چطور فهمید دزدیدن کارت ها کار چه کسیه؟
پدر بزرگ هم گفت:«خوب ایمی جان میدانی٬در شهر قصه ی ما برای هر چیز وردی وجود داشت برای پیدا کردن دزد و مسیر هم وردی بود که میگفت:«دینگالااااا آلبالاااا شفتالاااااا ها ها هاااا دزدالااا راهالااا پیدالااااا»خوب کجا بودم؟آها خلاصه به آن قلعه که رسید وردی خواند٬نا مرئی شد و به داخل قلعه نفوذ کرد.
در قلعه صدا های وحشتناکی شنیده میشد که حسابی بتی کوچولو را ترساند اما خودش را نباخت نفس عمیقی کشید و آرام آرام به سمت صدا حرکت کرد.رفت و رفت و رفت تا به اتاقی رسید که منشأ صدا ها بود پس تا 3شمرد و در را با صدای زیاد باز کرد و به دیوار کوبید...
با باز کردن در بتی کوچولو درست روبه روی خود جوکر را دید که جلوی آینه ای بلند ایستاده بود و دانه دانه کارت های لبخند را امتحان میکرد و خود را در آینه میدید...
جوکر که متوجه حضور بتی شده بود با آرامش تمام گفت:«آه مزاحم مزاحم مزاحممم الآن دخلت را می آورم و سپس قهقهه ای بلند سر داد.»
هاها هاااااا از روی صندلی پایین پرید و به سمت بتی هجوم برد بتی هم جا خالی داد وو به سمت آینه جوکر رفت مشتش را بلند و آن را خورد و خاک شیر کرد...جوکر هم که عمرش به سر آمده بود آرام آرام دود شد و فقط خط سرخی از لبخندش روی کف قلعه حک شد...»
جیمی کوچولو با تمام شدن قصه سعی کرد لبخند بزند و گفت:«آخیییششش هنوز میتوانم لبخند بزنم و لالا کوچولو هم عروسک به دست سمت پزیرایی دوید و با جیغ جیغ گفت ماماننن کارت لبخند من توشش؟؟میخوام قایمش تونم تا کسی نتونه بدزدتش»
ایمی که در فکر فرو رفته بود رو به پدربزرگ کرد و گفت:«بعد چه اتفاقی افتاد؟بتی کارت ها را به مردم پس داد؟»
پدر بزرگ در گوش ایمی گفت:«خیلی از مردم دیگر کارت ها را قبول نکردند»
ایمی شانه ای بالا انداخت و گفت:« پس این مردم لیاقت خندیدن نداشتند کاش جوکر به خاطر آنها دود نمیشد!او واقعا خندیدن را دوست داشت!!»...
پدر بزرگ لبخندی زد و از پنجره ی چوبی آسمان را نگاه کرد درست در همان هنگام لبخند سرخی در آسمان درخشید٬ستاره ای چشمک زد٬پدر بزرگ هم نگاهش را از آسمان گرفت٬ به قاب عکس مادر بزرگ نگاهی انداخت و کارتی که در جیبش بود را فشرد....

۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین

انشا ادبی درباره ی ظهور امام زمان عج الله

انشا در مورد امام زمان برای کودکان انشا احساسی در مورد امام زمان انشا در مورد امام زمان کلاس پنجم مسابقه انشا امام زمان انشا در مورد امامت امام زمان انشا در مورد امام زمان به زبان عادی و ادبی انشایی درباره ی ظهور امام زمان انشا در مورد امام زمان عج الله



و زمانی فرا می رسد که خاک های کویر شورش کرده و غوغا خواهند کردودرخت مجنون سینه سپر خواهد کرد، دقیقا آن زمانی که آبهای دریاها به پا می خیزند و موج هایشان چرخ زنان در آغوش ساحل قرار می گیرند و همینجاست که صدای آواز از هفت طبقه برج آسمان بلند می شود و ابرها در آن می رقصند در همین هنگام است که کوه ها غرور خود را سنگ فرش می کنند و ستاره های شب به کمک خورشید در می آیند و راه را روشن می سازند .و جهان غرق نور و شادی می شود. 
این ثانیه ها و دقیقه ها مفتخرند که بانی این لحظات اند و روزگار اشک شوق میریزد که می تواند این اتفاقات را در دفتر گزارشات خود ثبت کند و همه ی موجودات از انس و جن و ملک گرفته تا حشره و پرنده و خزنده و درنده ،با دو دوربین عکاسی خود این لحظات را در مموری ذهن خود حک می کنند هیچ کس و هیچ چیز حاضر نمی شود که از این زیبایی رویایی دست بردارد و چشم برگیرد ،سوگند به خالق همه این زیبایی ها که چه کسی میتواند بر این نور حقیقت و برق عدالت دلنواز چشم ببندد ؟؟؟ 
و حقا در آن زمان همه ی نگاه ها محو و دل ها باخته ی جمال و جبروت حضرت یار خواهد شد چرا که قلب ها نشان از گوهر وجود و ذهن ها نشان از ذات حق دارند.


۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین

انشا با موضوع عید دیدنی و خاطرات ایام عید

خاطرات عید نوروز 1398 خاطره درباره ی عید نوروز انشا ادبی در مورد عید نوروز خاطره ای از عید نوروز 97 انشا خاطره نویسی کوتاه انشا درمورد بهترین خاطره


نزدیک عید پدرم و مادرم ما را به کفش ملّی می‌بردند.

خودشان از پشت ویترین انتخاب می‌کردند و به فروشنده می‌گفتند سایز پای ما بیاورد و اصلا سوال نمی‌کردند که این کفش را دوست دارید یا نه؛
فقط همیشه می گفتند این ﻛﻔﺸﻬﺎ "ﻣﺮﮒ" ﻧﺪاﺭﻧﺪ...

عاشق عید بودم.
بوی عید را دوست داشتم.
بوی شیرینی‌ها، بوی عود و بوی سبزی پلو ماهی مادر و مادر بزرگهایم و سفره‌ای که اولین روز عید پهن می‌شد و همه فامیل دور آن می‌نشستند ..

چرا فکر نمی‌کردیم شاید این روزها تمام شوند؟
چرا آنقدر خاطرمان جمع بود؟
چرا مواظب لحظه‌ها نبودیم؟
چرا خوشبختی را عمیق نفس نکشیدیم؟ 
که امروز مجبور نباشیم فقط چنگ بیندازیم به گذشته‌ها و خیره شویم به آن و با خاطراتش زندگی کنیم...

از کودکی به نوجوانی و جوانی راهی نیست؛ اما همراهانت همیشگی نیستند.
در فراز و فرود راه، خیلی‌ها را از دست می دهیم.

ما در همین از دست دادن‌ها بزرگ شدیم، پخته شدیم و ساخته شدیم!

خیلی‌ها ﺭﻓﺘﻨﺪ و من امروز بعد از گذشت این چند سال، می‌خواهم بنویسم فقط کفش ملّی نیست که مرگ ندارد، "عشق" هم مرگ ندارد،
بعضی خاطرات هم مرگ ندارد،
بعضی قلبها،
بعضی آدمها،
و ...

۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین

انشا ادبی در مورد تبریک گفتن عید نوروز

دانلود انشا در مورد عید نوروز انشا ادبی در مورد عید نوروز انشا در مورد عید نوروز برای کودکان انشا در مورد تعطیلات عید نوروز انشا در مورد عید نوروز کلاس چهارم انشا در مورد عید نوروز به زبان انگلیسی انشا درمورد عید نوروز با زمان و مکان انشای کوتاه عید به زبان انگلیسی


با اینکه خودم اهل شعر و ادبیاتم، ولی تو این سال ها هیچ وقت برای تبریک تولد و عید و سال نو دنبال نوشته‌های قلمبه سلنبه‌ی ادبی نگشتم. 
هول و ولایی که همه برای پیدا کردن یه «متن یا شعر قشنگ» دارند که «سِند تو آل» کنند و این جوری مناسبت ها را تبریک بگویند به دوستان و آشناهاشون یه کم غریبه؛ و همیشه می‌پرسم «خب چرا؟»

خودمون از زبان، اندیشه و با قلم خودمان تبریک بگوییم. 
هر چه که از ته دلمان بر میاد را بنویسیم.
این گونه متن تبریک ساده و صمیمی که خیلی بهتره؛ حتی اگه خیلی هم شعرگونه و پر از تشبیه و استعاره نباشه.
جداً دریافت یک پیام «عیدت مبارک، سال خیلی خوبی داشته باشی» قشنگ‌تره از گرفتن این پیامایی که معلومه واسه همه ست و گاهی هیچ روح و اشتیاقی هم پشتش نیست، صرفا یه عادته.

۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین

انشا در مورد سیل زدگان کشورمان

انشا در مورد سیل زدگان انشا در مورد سیل زدگان گلستان انشا در مورد سیل زدگان شیراز انشا در مورد سیل زدگان لرستان انشا در مورد سیل زدگان کشورمان انشا در مورد سیل زدگان غرب کشور انشا در مورد سیل زدگان کمک کنیم انشاء در مورد سیل زدگان مقاله در مورد سیل زدگان انشا درباره سیل زدگان



سیل هیولای ویرانگر خشمگینی‌است که هر آنچه و هرآنکه پیشِ رویش باشد را از بیخ و بُن بر می‌کَنَد و با خود می‌برد...

تصورش در مُخیله‌، هم نمی‌گنجد،
تا با چشم‌های خودت این غول گردابِ خروشان را نبینی، درک درد و وحشت حاصل از دیدن این صحنه‌ها بسیار سخت و حتّی غیر ممکن است!

این غولِ گرداب خروشان، محاصره‌مان کرد، به دورمان پیچید ،
دهان باز ‌کرد و آدم‌ها و خانه‌هایمان را ‌بلعید...
ساختمان‌های بزرگ در مقابل قدرت خیره‌کننده‌اش چون مشتی خاک فرو ‌ریخت و در کامش ناپدید گشت...
با چشم‌های بهت زده‌ی خودمان دیدیم که چگونه خانه خانه، پل‌دخترِ زیبایمان را ‌بلعید....
ما را در بهت و حیرت و وحشت
با کوهانی از گِل و لای و ویرانی برجای گذاشت و با سرعتی دیوانه‌وار ، رفت...

من ماندم و شهری ویران شده...
و مردمانی در گِل مانده...
من و ماندم و ماتم
من ماندم و رنج و سوگ و عزا...

این دردها و رنج‌ها قابل توصیف نیست،
می‌دانم الآن زمان عزاداری نیست
باید پل‌دخترم را از گل و لای و ویرانی و بوی چندش‌آور سیلِ وحشی و بی‌رحم پاک کنم و دوباره آبادش کنم!

حس تنهایی و انبوه ویرانی آزارم می‌دهد
اما
همدردی‌ها و همدلی‌های تو هم‌وطن
وفادار و غیرتمندم ،تسلّایم می‌دهد،
تویی که علارغم اینهمه مشکل اقتصادی که با آن دست ‌به گریبانی،
همیشه در چنین شرایطی ، در زلزله و آتش‌سوزی و سیل،
همیشه با تمام وجود و توانت برای دستگیری از هم‌وطنت ، حضور داری...

محبّت‌ها و کمک‌های بی‌دریغت را بر دیده‌ی منّت می‌نهم و دست‌های یاری و همدلی‌ات را صمیمانه می‌فشارم و قدر می‌دانم.
هرگز فراموش نمی‌کنم که مرا در این رنج تنها نگذاشتی و نمی‌گذاری،
فراموش نمی‌کنم که
تو با اطلاع‌رسانی‌های به موقع و پیگیری‌های مداومت ،
با فرستادن کمک‌های ارزشمندت،
و با حضورِ صبورانه‌ات در شهرِ به گِل نشسته‌ام و زحماتِ بی ‌دریغِ بدونِ چشم‌داشتت در کنارم بودی!

در این مسیر اگر نامردمانی بی‌انصاف،
که به دنبال گرفتن ماهی‌های حقیر از این سیلِ گِل‌آلود هستند، به پای خسته‌ات سنگ زدند و تو را دلسرد و مأیوس کردند
آنها را عفو کن،
تـــو بزرگوارتر از آنی که با فرو رفتنِ خاری در پایت از قدم گذاشتن در مسیرهایِ انسان‌دوستانه‌ات پشیمان شوی و همه را مثل هم قضاوت کنی.

قطره قطره‌های محبّت و لطفت را ، دریا دریا عوضِ نیک از خداوند ِقهّار بخشایشگرِ بخشنده ،برایت آرزومندم!

۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین

انشا همدردی با سیل زدگان 98

انشا در مورد سیل گلستان انشا در مورد سیل اخیر انشا در مورد سیل 98 انشا در مورد سیل زدگان گلستان انشا در مورد سیل ایران

انشا در مورد سیل زدگان انشا در مورد سیل شیراز انشا در مورد سیلاب انشا در مورد سیل لرستان انشا در مورد سیل خوزستان 


مهمان ناخوانده ی سال ۹۸ هم از راه رسید،
باران...
آمدنت شروعی بود که هنوز پایانش را نمی دانم تا کی و کجا ادامه دارد،
از غرق شدن زیبایی های گلستان،تا ویران شدن دروازه ی قرآن در استان فارس و یا فرو ریختن پل دختر در خرم آباد...
سیستان بلوچستان وجودش سالهاست تشنه ی قطره ای آب است،ولی حال از این سیرابی زیاد فریادش حتی گوش فَلک را هم کَر کرده است...
نمیدانم آسمان دلش از چه پُر است که این چنین می بارد...
نَبار باران،
بُگذار رخت نو فصل بهار به تن داشته باشیم،این چنین انصاف نیست که لباس داغ از دست دادن هموطنانمان را به تن کنیم...
آسمان،حال و هوای ما بیشتر از تو بارانیست...
ما همه با چشم خود داریم میبینم که باران همچون سایه ای سیاه بر کشورمان ماندگار‌ می شود،
سایه از جنس داغ هم وطنانمان...
از آمدنت دلگیرم،
آمدنت خراشی بر سَختی سَد های خوزستان، شکست کَمر دروازه ی قرآن و حتی چنگ زدن را بر قلب همه ی مردم ایران هدیه کرده...
همیشه دستانمان را به طرف آسمان بلند میکردیم‌ برای بارش باران،
ولی حال دستانمان محتاج دستی ست برای نجات در زیر ویرانی و سیل ها...
باران دیگر تمامش کن، تا بدتر از این را در ذهنمان ثبت نکرده ای،
سال‌۹۸را برایمان تلخ کرده ای...
میدانم که همه ی ایرانی ها به مهمان نوازی معروفند ولی این بار همه دَرها به رویت بسته شده است، ای مهمان ناخوانده ی سال ۹۸...ایرانم تسلیت...

۳۰ فروردين ۹۸ ، ۰۹:۵۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین

انشا در مورد سیل زدگان لرستان

انشا در مورد سیل زدگان انشا در مورد سیل شیراز انشا در مورد سیلاب انشا در مورد سیل لرستان انشا در مورد سیل خوزستان انشا در مورد سیل گلستان انشا در مورد سیل اخیر انشا در مورد سیل 98 انشا در مورد سیل زدگان گلستان انشا در مورد سیل ایران


لرستان زیبایم برخیز بهاراست بلبلان بی قرار میخوانند 
لاله های واژگونت از شرم سر برنمی یارند
درختان کهنسال بلوط غمباری وچهره به گل نشسته تو را دربهار به یاد نمی آورند
برخیزهنگام خواندن کبکان در قله کوه هاست

مگر کدام چشم زخم به چهره زیبایت رسید که اشک آبشارانت خونین شد
سرزمینم هربهارمناظردل انگیزت دل ازعاشقان می ربود تو را چه شد که چون زنان داغدار باران صورتت را خراشید
خروش کشکان آرام را باور نداشتیم سیمره برایمان سرود زندگی بود وسرزندگی
پل هایت برایمان افسانه دلدادگان را میگفتند
درلابلای هیچ ورقی ازتاریخ خم شدن کمرت را نخوانده ام 
زخم خورده ایستاده ای میدانم
سفره هایت را آب برد اما سخاوتت برجاست
برخیزوگیسوان آشفته دخترکانت رابباف وبردوسوی شانه هایشان انداز
بهاراست پسربچه هایت هوای رفتن به کوه وصحرا دارند دیدن انبوهی ازگل بجای گل های دشت وصحرا را تاب نمی آورند
برخیزتا دوباره زنان سیه چشمت آواز(سیت بیارم )بخوانندوجوانانت درحلقه(چوپی)دوباره باشادی بارون بارون را بخوانندبیاد ندارند که باران برایشان غم باریده باشد
برخیز شنیدن سوز چمری از سرنا قلبمان را میشکند ساز کمانچه ات راساز کن همه ایران آمده اند تا باز رقص دوپا را از سر بگیری

  • *چوپی: رقص دسته جمعی محلی
  • *سیمره وکشکان: ازرودهای لرستان که علت سیل طغیان این دو رود بود.
  • *سیت بیارم: ازسرودهای محلی که در عروسی می خوانند
  • *چمری: نوای عزاداری
۳۰ فروردين ۹۸ ، ۰۹:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین

انشا زیبا و ادبی در مورد عید نوروز

انشا ادبی در مورد عید نوروز انشا در مورد تعطیلات عید نوروز انشا درمورد عید نوروز با زمان و مکان انشا در مورد عید نوروز به زبان انگلیسی درباره عید نوروز انشا در مورد عید نوروز کلاس چهارم خاطره ای کوتاه از عید نوروز انشا در مورد عید نوروز با مقدمه و نتیجه گیری


صبح می‌شود وقت آن است که خورشید دست از دامن طبیعت بردارد و به گیسوی سحر آویزد. شب کم کم دامن خود را از کوچه‌ها جمع می‌کند. زمستان مدت‌ها پیش از این صحرا رفت اما انگار رد پایش بر آسمان باقی مانده است که اکنون آسمان اینگونه زنگار گرفته است...

وقت آن است که کم کم بهار از راه برسد، درختان در خود فرو رفته‌اند ، وقت آن است که سر را بالا آورند و به بهار سلام گویند و از طراوت آن بهره گیرند

وقت آن است که پروانه‌ی چمن از پیله درآید و در نفس باد صبا سینه بگشاید، وقت آن است که شادی در رگ‌های دشت سوسو زند...وقت آن است که روزی از نو آغاز شود، امروز بهار وارد صحرا می‌شود و بر درختان شکوفه‌ی سپیدی و پاکی می‌کارد و از درختان لخت دشت عروسی زیبا می‌سازد.

لکه‌ی سرخ غروب از گوشه‌ی آسمان پاک می‌شود که خورشید از پشت کوه سر بالا می‌آورد و به بهار زیبا خوش آمد می‌گوید ... در جنگل غوغایی برپاست نمی‌دانم چرا درختان از خواب زمستانی بیدار شده و با هم زمزمه کنان حرف می‌زنند گویا خندان‌تر و شادتر از همیشه‌اند آسمان از سر شوق می‌گرید انگار درختان دست‌هایشان را برای گرفتن دانه‌های بازیگوش باران که از گونه‌ی آسمان می‌چکد در هوا نگه داشته‌اند چه هوایی است بوی عجیب و مست کننده‌ای مشامم را قلقلک می‌دهد و مرا به بازی می‌گیرد، نمی‌دانم از کجاست ولی انگار با من قایم باشک بازی می‌کند و خودش را به من نشان نمی‌دهد، نگاهم به خطی مشکی در آسمان می‌افتد نزدیک‌تر می‌شود فکر کنم دسته‌ای پرستو در آسمان پرواز می‌کنند، دستم را در هوا برایشان تکان می‌دهم و به راهی که چون خطی خمیده و پرپیچ و خم در قلب جنگل کشیده شده به کنار رودخانه می‌رسم که بچه‌های شیطون در آن بازی می‌کنند ، صدای شادیشان در جنگل پیچیده و خروشان فریاد می‌زنند، صدای چهچجه بلبلان گوشم را نوازش می‌دهد، کم کم شب از راه می‌رسد و آسمان گیسوی سیاه زیبایش را با پنس‌هایی از جنس ستاره و چلچراغی از جنس ماه به من نشان می‌دهد ، امشب آسمان مهتابی است چهره‌ی ماه را به تمامی می‌نگرم ولی نمی‌توانم سخنانش را بشنوم فقط شادی و سرور را در نگاهش می‌خوانم اینک صدای پای عابری خسته را می‌شنوم صدایی آشنا با لبخندی بر روی لبانش و سرخی صورتش ، رهگذری که با آمدنش فقط می‌خواهد خنده‌ی زیبا را به همه هدیه دهد، بله بهار زیبایم تو آمدی با تمام سرسبزی با تمام شکوه و با تمام جذابیت هایت، بهار من خوش آمدی

۳۰ فروردين ۹۸ ، ۰۹:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین

انشا و متن ادبی انتظار و لحظه دیدار

قطعه ادبی انتظار متن زیبا برای امام زمان دلنوشته زیبا برای امام زمان بهترین دل نوشته ای برای امام زمان متن مجری برای آغاز امامت امام زمان دلنوشته های برتر به امام زمان دلنوشته ای کوتاه برای امام زمان متن در مورد امام زمان و روز جمعه


کودکی هایم ، چه بی دغدغه بود. خاطره مرور میشود ، نوشته را خط خطی میکند و برگه ی سیاهپوش دیگری مچاله ، گوشه ی اتاق خفه میشود .
دفتر بدون دست ، ورق میخورد تا برگه ی دیگری ارتعاشات مغز و قلب را در خود جای دهد.لعنتی من حتی کودکی هایم هم بی دغدغه نبود!
کلاس پنجم دبستان همان روز که برای دیدن پدر قلبم لُکنت گرفته بود تا نمره ی بیست ریاضی ام را نشانش دهم آن روز را حفظ هستم .
ساعت١٢:٣٠زنگِ قاتل من خورد.دوان دوان پله هارا رد کردم آنقدر لبخند خوشحالیش را با قلبم کشیدم که اَبر اطراف سرم صدای مغز خراش هم شاگردی ها را بی دلیل پس می زد.
چشمانم به خیابان قفل شده بود گوشه ی دیوار،همان جای همیشگی ایستاده بودم پس چرا نمی آید؟ قلبم آرام آرام تند شد و مغزم تند تند آرام . به هیچ چیزی قد نمی داد سوال هایم روی افکارم پاشیده شده بود و مغزی که جوابشان را نمی دانست!پاهایم سست شده بود سنگینی قلبم را تحمل نمی کرد ساعت مچی ام را به گوشم نزدیک کردم که صدای تیک تاکش زمان را برایم شمرده تر بشمارد ،تیک تاک تیک تاک !!!
ساعت۲شد ،٣شد،۴شد خیابان ها را بی پدر می دیدم ، برایم سخت نبود فقط کمی به گلویم فشار می آمد کمی بیشتر پلک میزدم و سرم را بالا می گرفتم که اشکم سرازیر نشود و فقط کمی تندتر نفس می کشیدم.
هرچه بود گذشت . آن روز پدرم ساعت٥ آمد لبخندکی زد ، مجبوری پاسخ دادم . اما آن روز ،صد بار در خود شکستم . تنها حرفم باخودم این بود که :«خب شاید یادش رفته.»بچه بودم ولی می فهمیدم آدم چیزهای مهم را فراموش نمی کند .
من هیچ وقت از پدر نپرسیدم چرا دیر آمدی چون بی جوابی اش قلب دختری که در روحم بود را بی حس میکرد .از آن روز حدوداً پنج سال میگذرد ولی هیچ وقت این خاطره آدم کش از قلبم پاک نمی شود .
بزرگتر که شدم تازه فهمیدم که آدم حتی مهم ترین چیز زندگی اش را هم فراموش میکند مثل منتظر گذاشتن مادری برای پاسخ به دلیل گریه هایت.

۳۰ فروردين ۹۸ ، ۰۹:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین

به سايت خوش آمديد !


براي مشاهده مطلب اينجا را کليک کنيد