خاطرات عید نوروز 1398 خاطره درباره ی عید نوروز انشا ادبی در مورد عید نوروز خاطره ای از عید نوروز 97 انشا خاطره نویسی کوتاه انشا درمورد بهترین خاطره


نزدیک عید پدرم و مادرم ما را به کفش ملّی می‌بردند.

خودشان از پشت ویترین انتخاب می‌کردند و به فروشنده می‌گفتند سایز پای ما بیاورد و اصلا سوال نمی‌کردند که این کفش را دوست دارید یا نه؛
فقط همیشه می گفتند این ﻛﻔﺸﻬﺎ "ﻣﺮﮒ" ﻧﺪاﺭﻧﺪ...

عاشق عید بودم.
بوی عید را دوست داشتم.
بوی شیرینی‌ها، بوی عود و بوی سبزی پلو ماهی مادر و مادر بزرگهایم و سفره‌ای که اولین روز عید پهن می‌شد و همه فامیل دور آن می‌نشستند ..

چرا فکر نمی‌کردیم شاید این روزها تمام شوند؟
چرا آنقدر خاطرمان جمع بود؟
چرا مواظب لحظه‌ها نبودیم؟
چرا خوشبختی را عمیق نفس نکشیدیم؟ 
که امروز مجبور نباشیم فقط چنگ بیندازیم به گذشته‌ها و خیره شویم به آن و با خاطراتش زندگی کنیم...

از کودکی به نوجوانی و جوانی راهی نیست؛ اما همراهانت همیشگی نیستند.
در فراز و فرود راه، خیلی‌ها را از دست می دهیم.

ما در همین از دست دادن‌ها بزرگ شدیم، پخته شدیم و ساخته شدیم!

خیلی‌ها ﺭﻓﺘﻨﺪ و من امروز بعد از گذشت این چند سال، می‌خواهم بنویسم فقط کفش ملّی نیست که مرگ ندارد، "عشق" هم مرگ ندارد،
بعضی خاطرات هم مرگ ندارد،
بعضی قلبها،
بعضی آدمها،
و ...