انشا زیبا درباره ماه رمضان انشای زیبای ماه رمضان انشا ادبی در مورد ماه رمضان انشا در مورد ماه رمضان با مقدمه انشا در مورد ماه رمضان پایه هفتم انشا توصیف ماه رمضان مطلب در مورد ماه رمضان انشا درمورد ماه رمضان و روزه

انشا در ادامه مطلب


از خواب که بیدار می شوی کل ماجرای فردایت جلوی چشمانت می آید. ناگاه خود را بیدار و هشیار می یابی. در ظلمات شبانگاه و در مقابل سفره ی سحری. با چشم هایی سرخ و خواب آلود، و در میان خواب و بیداری با بی میلی غذا را در دهان می گذاری. یازده ماه در ناز و نعمت و عشق و حال بوده ای اما از امروز یک ماه  باید دلت را روزه سرا کنی. ناگاه بانگ اذان در گوش فلک دمیده می شود و همه و همه و همه این بار آماده اند.اذان را که گفتند تمام روز آینده را اما با اندکی تخلص به یاد آوردم. اما به راستی که به یاد آوردنش تا کی بود مانند دیدن.

از خواب که بیدار می شوی کل ماجرای فردایت جلوی چشمانت می آید. ناگاه خود را بیدار و هشیار می یابی. در ظلمات شبانگاه و در مقابل سفره ی سحری. با چشم هایی سرخ و خواب آلود، و در میان خواب و بیداری با بی میلی غذا را در دهان می گذاری. یازده ماه در ناز و نعمت و عشق و حال بوده ای اما از امروز یک ماه  باید دلت را روزه سرا کنی. ناگاه بانگ اذان در گوش فلک دمیده می شود و همه و همه و همه این بار آماده اند.اذان را که گفتند تمام روز آینده را اما با اندکی تخلص به یاد آوردم. اما به راستی که به یاد آوردنش تا کی بود مانند دیدن.

صبح گراییده به ظهر، از خواب بر می خیزم. تقریبا ساعت یازده ظهر است و من هیچ از روزه دارینمی دانم. هنوز گویی زندگی ام زندگی روز های عادی است. دقیقه ها و ثانیه ها مثل همیشه به سرعت می دوند و می روند و همه همانی هستند که بودند و تا ساعت دیگر نخواهند بود. سکوت زیبایی بر همه جا حاکم است…

در روزهای رمضان عشق و حال های روزانه مانند خورشیدی تابان در میان تابستانی داغ و سوزان در گرم ترین حالت خود طلوع می کنند و در تاریک ترین و نیمه جان ترین حالتشان در دم دم های شب غروب می کنند و بعد از نیم ساعت دوباره جانی دگر می گیرند و این بار چون ماه می شوند. حوصله ی آدم ها در ماه رمضان مثل ماه در اول رمضان از مو هم نازک تر است اما تا به وسط های رمضان می رسد بدن هم مثل روح عاشق روزه داری می شود و باز هم بعد از آن شروع به خستگی می کنند تا… به راستی که روزه در ساعات اول بهشت است ولی در ساعات آخر کوه کندن است.

فقط در خانه با بیتابی از این اتاق تا آن اتاق می رفتم و نیروی عظیمی را از طرف یخچال و آشپزخانه و مخصوصا شیر آب احساس می کردم. آشپزخانه مانند آهنربایی روحم را دفع و جانم را جذب می کرد و من هم مانده بود در تناقضی عجیب. با چشمانی خسته و به قول بعضی ها صبحانه نخورده می نشینم پشت لپ تاپ تا مدتی از ابر آهنربای یخچال دور بمانم. تقریبا ساعت های ظهر بود. هر کجا که صحبتی آغاز می شد، تمام نمی شد مگر اینکه وسطش از غذا و آب حرفی گفته شود. همه جا حتی در کلاس رشید هم ممکن بود حرف از غذا بیاید و من چون شیری گرسنه فقط صبر می کردم. زمان دیر دیر می گذشت. هر ثانیه گویی دو برابر ثانیه ی قبلش بود. صبح را جوری با لپ تاپ و بازی و نرم افزار خود را سرگرم کردم اما گویی فایده نداشت.

 یاد باد دو ماه قبل که بعد از مدرسه تا بازی ها را از روی سیستم اجرا می کردیم می دیدیم نیم ساعت گذشته است و از درسمان هیچ چیز پیش نرفته است اما امروز که درس نیست هیچ انگیزه ای هم مثل قبل برای بازی کردن نیست. خلاصه ی کلام که بالاخره بعد از بازی و خواندن درس های زبان در دقیقه ی نود ، وقت کلاس زبان و دیدار رشید می رسد. ناگاه در این زمان بود که یک چیزی مانند خوره به مغزم و جانم می زند و من در عین خامی و جوانی هوس می کنم که با دوچرخه بزنم تا کلاس زبان. با چشمانی سرخ و بدنی خیس و با سرعتی بین یک و صفر و کاملا غیر عقلانی. همان ده میلی لیتر آبی را هم که در بدنم مانده نصیب پوستم می شود. هر لحضه سرعتم کمتر می شود. با چهره ای رنگ پریده و فروانسانی و رو به موت می شوم مضحکه ی پیکان هایی که رد می شوند و می روند و گویی فاصله هر لحظه دورتر می شود و در این میان آدم هایی را می توان دید که معلوم نیست روزه گرفته اند یا روزه آنها را گرفته است؟؟؟

گویی شیطان قبل از هر کسی آفتاب را وسوسه کرده بود. پرتو جان زدای آفتاب مثل هر سال دیگر چشم دیدن نداشت. اما پس از مدتی رسیدم به عمارت الرشید. داخل شدم، شاید اولین نفراتی که مرا در آنجا دیدند یاد روز های بارانی بهار افتادند. تنم کاملا خیس بود. با بدنی گرم و حالی گرسنه و تشنه پس از کمی گپ زدن های همیشگی در مورد بازی ها و کلاس های تابستانی و اینطور چیز ها باز هم رشید ما را مجنون کرد و در کلاسش را برای ما باز کرد. کلاس رشید جهنمی آتشین و سوزان بود، نه به خاطر گرمایش و بلکه بخاطر رشیدش و بخاطر درس هایش. در کلاس رشید فقط یک ساعت اول است که زود می گذرد ولی صبر و حوصله ی ما مانند دریایی است دو در دو و از یک سرش می توانی طرف دیگرش را ببینی و در کلاس رشید گویی این دریای کراندار مجبور است جهانی را سیراب کند و به همین دلیل است که  نیم ساعت آخر کلاس رشید مانند یک سال می گذرد.

کلاس رشید با گرما و گرامر و گیر و گور هایش تمام شد. اما حالا که فکر می کنم زنده به کلاس رفتم و با حال موت داشتم از کلاس بیرون میزدم. هنوز هیچ کس باور نکرده بود که واقعا از زندان رشید آزاد شده است و هیچ کس باور نمی کند که تقریبا صد دقیقه در جوار رشید بوده است. خیلی ها از کلاس فرار می کنند. هر وقت که رشید درباره ی تکالیف جلسه ی بعد می پرسد همه نفسی به نشان فراغت می کشند. اما امان از زمانی که رشید شاکی باشد. به هر حال باز هم می رسیم به تکرار مسیر خانه تا کلاس این بار گویی با انگیزه ی بالاتر و انرژی کمتری این مسیر را طی کنم و به همین دلیل بود که مجبور شدم میانبر بزنم و از یک مسیر راحت تر برسم به خانه. اما به خانه که می رسم مستقیم روی تخت خواب شیرجه می زنم و فقط چشمانم را می بندم. چشمانم سیاهی می رود حالم خراب است و مثل شیپورچی های آنجوری…

چشمانم را بسته بودم. فقط فکر می کردم و همان ابزار فکر کردنم هم داشت کم کم غزل خداحافظی را می خواند. هر لحظه توانم نصف می شد. و زمان و به خصوص یک ربع مانده به اذان مانند یک سال می گذشت. تا زمانی که ناگاه بانگ اذان  همانطور که مرا ۱۸ ساعت قبل میراند این بار مرا زنده کرد. و این پایانی بود ، پایانی بود برای ماموریتی سخت ولی آخرش خوشی بود تا سحری دیگر و چرخه ای دیگر، از زندگی تا مرگ… یا به عبارت بهتر دیدن چهره ی مرگ…

چقدر این روز ها بد شده ایم … حال قدری فکر کنیم که چقدر امروز بی دروغ و بی غیبت و بدون دل شکستن زندگی کردیم!! چقدر توانستیم آنی باشیم که خدا خواسته است. چقدر آنی بودیم که امتی کل عمشان را اینگونه بودند؟؟ چقدر ظلم است که یک روز را هم نمی توانی بدون دروغ  و غیبت بگذرانی … چقدر! پس چرا روزه ی جسم  اینقدر آسان تر از روزه ی روح است!؟

و این بود انشای من…