جواب نگارش دهم صفحه 119 انشا صفحه 119 نگارش دهم انشا صفحه 119 دهم نوشته ای داستان گونه کوتاه با عناصر انشا داستان نویسی انشا داستان گونه کوتاه انشا صفحه 119 کتاب نگارش دهم نوشته داستان گونه کوتاه نگارش دهم
انشا در ادامه مطلب
انشا درباره صفحه ۱۱۹ نگارش دهم
برای دانش آموزانی که در رشته تجربی ریاضی انسانی و یا حتی فنی حرفه ای درس میخوانند تمرین داده شده است و در کتاب نگارش ۱ آورده شده است که برای پایه دهم می باشد این پست را به زودی تکمیل خواهیم کرد و جواب این انتشارات به صورت کامل و همراه با نوشته داستان گونه پس از مشخص کردن عناصر این داستان برای شما دوستان عزیز قرار خواهیم داد ولی باید تا اون موقع کمی صبر کنید.
موضوع : هشتاد سالگی ام
می توانم تصور کنم هشتاد ساله ام و هنوز حافظه ام کار می کند . هشتاد سالگی ام را دوست خواهم داشت ، درست همان گونه که تمام این سال ها زندگی ام را با تمام دردها ، اندوه ها و فراز و نشیب هایش دوست داشتم .
می توانم تصور کنم بدنم خم شده است و آهسته آهسته راه می روم و بیشتر از این که آسمان و ابرها را ببینم ، زمین و آنچه که روی زمین است را می بینم و شاید این همان داستان با شکوه پیر شدن باشد .
این که آرام آرام برای به زمین پیوستن آماده می شوی . حتی چشمانت هم بیشتر زمین را می بینند تا آسمان را .
آن زمان زنی جوان با موهایی به سیاهی شب های پرستاره و اکنون پیر زنی هشتاد ساله با موهایی به رنگ برف ، سفید .
چه اندازه این گذر می تواند زیبا می باشد .
آرام آرام جوانی ات را در ازای پخته تر شدن می دهی ، انرژیت را در برابر آرام شدن و بیشتر اندیشیدن .
گاهی با خود می اندیشم اگر همیشه مثل روزگار جوانی انرژی داشتیم و سریع رفتار نمی کردیم آیا می توانستیم آرام بگیریم و عمیق تر فکر کنیم ؟
می توانم هشتاد سالگی ام را تصور کنم که به آرامی با عصایی در دست در امتداد درختان راه می روم و با خود فکر می کنم که آیا مسیر زندگی ام را به درستی طی کرده ام ؟
همان طور که صدای ضربه های عصایم به زمین ، آهسته حرکت کردنم را نشان می دهد به یاد تمام روزهای سپری کرده ام می افتم .
روزهای سخت و پر از اضطراب جوانی ام در ذهنم تداعی می شود .
مگر می شود جوان بود و اضطراب نداشت ؟
مگر می شود جوان باشی و سرشار از رویا و تخیل نباشی ؟
مگر می شود جوانی باشد و هیجانی نباشد ؟
مگر می شود جوان بود و در بحران نبود ؟
مگر می شود …
بحران ها به وجود می آیند که قدرتمان را در جوانی محک بزنند . به نظر من جوانی خودش یک بحران درونی است . ذهن باید درگیر حل کردن مسئله ای باشد و آنقدر راه حل پیدا نکند تا برای مرگآماده شود و مرگ را حل نشده بپذیرد .
گاهی به این فکر می کنم ، به این که ما در جوانی آنقدر در مسیر بحران های بدون راه حل قرار خواهیم گرفت تا جایی که نا امید می شویم و تصور می کنیم هیچ چیز راه حلی ندارد و باید با مبهم بودن بعضی اتفاقات کنار آمد و نپرسیم چرا ؟
شاید گذر از جوانی این درس را به ما می دهد که بعضی وقایع را باید بپذیریم و در سکوت تسلیم جریان بزرگتری شویم ، جریانی به نام زندگی …
در نهایت این که زندگی هزاران هزار سال بعد از ما هم وجود خواهد داشت و ما فقط بخش کوچکی از این جریان بزرگ هستیم .
می توانم در هشتاد سالگی ام ببینم جوان هایی را که از کنارم می گذرند و انگار قرن ها با من از همه جهات فاصله دارند .
می توانم تصور کنم آرام آرام سلامتی ام را از دست می دهم و به این فکر کنم که اگر تمام شود راضی هستم ؟ راضی از تلاش هایی که کرده ام . کارهایی که انجام داده ام . عمری که سپری شده است . مسیری که تا هشتاد سالگی آمده ام . راضی از اشتباهاتم ، از بی تجربگی هایم و تصمیم های نادرستی که گرفته ام .
موضوع:هدف من برای آینده
خداوند گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری
با کوله ی قرمز گل گلی که برای خریدنش آواره ی کوچه و خیابان شده بودم در پیاده رو تند تند راه میرفتم،انگار مسابقه ی دو میدانی گذاشته بودند ومن هم میخواستم اول بشوم(آره یه روزی تو دو میدانی هم اول میشم)
فکر بهترین دانشگاه های پزشکی تمام وجودم را در بر گرفته بود(آره منم یه دختر پشت کنکوری تیزهوش و پر تلاش، با اراده و پر از پشتکار)
چقدر فکر کردن به این رویا ها شیرین و دلنشین بود(کاش الان سال بعد بود درست همین موقع ها لابد من الان رزیدنت بیمارستانم و بازم با یه تخته شاسی گل گلی دارم تو سالن راه میرم و همه هم منو خانم دکتر صدا میکنن! تازه کلی از درسمو باید تو کانادا بخونم و….)
الان دقیقا از اون روز 10 سال گذشته تخته شاسی قرمز گل گلی زیر دست هایم است در حال نوشتنم اما تمام کلمات پر از احساس و عاطفه و حرف های ناگفته ی تمام آدم ها در نوشته های من است خبری از قرص و شربت و سرم نیست و قلبم مملو از عشق نویسندگی و روحم سر شار از انرژی مثبت ،
درست است که 10 سال از آن ماجرا گذشته و من در دانشکده ی پزشکی درس نخوانده ام ،درست است که 10 سال گذشته است و من لباس سفید پزشکی بر تن ندارم،درست است که 10 سال گذشته است تخته شاسی من این بار حکم دیگری را ایفا میکند،اما چقدر تمام این اتفاقات در برابر نشستن 10 ساله ی من بر روی این ویلچر آهنی کنار پنجره پیش پا افتاده است،
تنها چیزی که من را در این حادثه امیدوار نگه داشته این بوده که شاید من با تخته شاسی و لباس سفید در بیمارستان هرگز به اندازه ی امروز خوشحال نبودم ،حالا که زندگی من جزء داستان زندگی های موفق در نشریه در حال چاپ است ،در میابم که زندگی به آن گونه که من میخواهم جلو نمی رود و تازه میفهمم که چقدر برای خداوندگارم خنده دار بود حرف زدن من از آرزوهای محالم ،
در نهایت از انتشارات این مجله خواهشمندم در آخر داستان زندگی من حک کنند..(باشد تا روزی بیش از این ها بدانیم..بیش از این ها بنویسیم و چیز هایی بخوانیم و بنویسیم که پس از خواندن و نوشتن آن ها این احساس در ما بیدار شود که انسان تر شده ایم.!)
خیلی طولانیههههه