انشا از زبان پنجره کلاس انشا عینی در مورد پنجره انشا از زبان درخت انشا پنجره ذهنی انشا از زبان کفش انشا جان بخشی به پنجره انشا جانشین سازی پنجره کلاس انشا از زبان یک دندان
از یک دانه کوچک نهالی خلق شد.از آن نهال درختی تنومند به وجود آمد. درخت،جامه سبز و نارنجی و سفید به تن می کرد.باران اساس و بنیان وجودش را سیراب می ساخت.پنجه های طلایی آفتاب درخت را قدرت می بخشیدند و درخت گوش به آواز پرندگان می سپرد. شاخه هایش به آواز وساز نسیم وباد می رقصیدند.درخت روزها و شب ها با سنجابی که در تنه اش لانه کرده بود،هم صحبت می شد.می خوابید و بیدار می شد.
سال ها گذشت...
سنجاب مرد.درخت پیر شد. مردی آمد. تیغه تبرش را بر سینه درخت کوبید. درخت فریاد زد و پرنده ها پریدند. مرد ضربه ها را محکم و محکم تر کرد تا اینکه درخت بر زمین افتاد.
درخت را به الوار تبدیل کردندو نجاری با آن ها چارچوب پنجره ای را ساخت.آری او من بودم.در تن خالی من چیزی که به آن شیشه می گفتند را قرار دادند و رنگ نیلی را جامه من ساختند. مردی ما را خرید و نگهبان خانه اش ساخت. از آن پس رنگ شد نگهبان من و من شدم نگهبان شیشه و شیشه هم نگهبانی شد برای گرمای تابستان و سرمای زمستان.
ما سه دوست روزگاز خوشی داشتیم. در فصل بهار باران با ما آب بازی می کرد.در تابستان نسیم ملایم وجود ما را نوازش می کرد.در پاییز باد و برگ های رنگارنگ همبازی ما می شدند و در زمستان نور ملایم آفتاب،ذره ذره وجودمان را گرما و محبت می بخشید.
گاهی اوقات صاحبخانه گرد و غبار وجودم را با تن نرم دستمال تمیز و پاکیزه می کرد.من شاهد بازی بچه ها در حیاط و خانه بودم.شاهد غم ها و شادی ها و رفت وآمدشان بودم.شاهد گریه های آسمان،لبخندهای آفتاب،سکوت شب،هیاهوی روز، غرش رعد،زوزه گرگ ها و سوسوی چراغ ها بودم. زندگی من با تماشا کردن به این و آن سپری می شد. جامه رنگی من پاره و ذره ذره می شد و می ریخت.حال، وجود من جایگاه موریانه هایی بود که ذره ذره وجودم را می جویدند.
روزی از همان روزها هنگامی که آفتاب سوزان تابستان در وسط آسمان می تابید و من مثل همیشه مشغول تماشا کردن بودم، ناگهان دیدم یک شی کروی سبز رنگ با سرعت به طرفم می آید.سعی کردم تکانی به خود بدهم که ناگهان صدایی وحشتناک تنم را انباشته از درد کرد.آن توپ، شیشه قلبم را شکست و من از حال رفتم.وقتی به خودم آمدم،دیدم در یک جای تاریک اسیر شده ام.چندین چشم به من خیره شده بودند.لحظه ای احساس کردم دارم خواب می بینم.ولی خواب نبود من در انباری بودم.روزها گذشتند تا من به نبود آفتاب و ماه و طبیعت عادت کردم.دوستان زیادی پیدا کردم.دیوار انباری که از بیرون شاهد همه چیز بود برایم خبری آورد.او گفت که یک پنجره فلزی جانشین من شده است و به تن مقاوم خود بسیار می بالد و از ضعف های من می گوید و می خندد غرور سراسر وجودش را پر کرده. انگار شکستن شیشه بهانه ای شده بود برای صاحبخانه تا جای مرا با دیگری عوض کند.
حال که دارم شرح حال خودم را برایتان می نویسم، در گوشه ای از انباری نشسته ام. هم صحبت و خبرآورنده من دیوار انباری است.چند وقتی است که صاحبخانه فوت کرده و این خانه فروخته شده است.صاحبخانه جدید،پنجره ها را دوجداره کرده است و پنجره فلزی هم اکنون در کنار من نشسته وباشنیدن شرح حال من به غرورهایی که کرده بود افسوس می خورد و عرق شرم می ریزد.
آری ای دوستان تازه به دوران رسیده من،از دالان های وجود من،از رنگ پریده من و از قلب شکسته من درس عبرت بگیرید و واژه غرور و تکبر را از دفتر شرح حال زندگیتان پاک کنید تا شرمنده نشوید.