موضوع انشا درباره لبخند موضوع انشا لبخند انشا درباره خنده و گریه انشا درباره ی خنده و گریه متن ادبی درباره لبخند انشا در مورد اشک و لبخند انشا درباره ی لبخند خدا انشا درباره لبخند تلخ
بچه ها دور پدر بزرگشان حلقه زدند و با نگاه های بامزه و شیرینشان به او گفتند که:«پدر بزرگ٬پدر بزرگ لطفا قصه تعلیف بتن از٬از قدیماااا که ما نبودیمممم»
پدر بزرگ هم با لبخند همیشگیش نگاهشان کرد چشمانش را برای لحظه ای بست و گفت:«دزد لبخند ها»
بچه ها با شنیدن این اسم از سر شادی هورا کشیدند و زود ساکت شدند تا پدر بزرگ داستان را آغاز کند...
یکی بود یکی نبود٬غیر از خدا هیچکس نبود یک روزگاری بود که همه ی مردم شاد بودند و لبخند می زدند همه به جز٬جوکر...
او هم چون نمی توانست بخندد همیشه با رنگ قرمز تیره ی تیره لبخندی را بر روی دهانش می کشید...»
کوچک ترین نوه با بی صبری تمام گفت:«پتر بزرگ٬چلا جوکل خوشال نبود؟چلا نمیخندید؟»
جان نوه ی بزرگتر که همیشه میخواست ادای پدرش را در بیاورد کمی ابرو هایش را جمع کرد٬ چانه اش را خاراند و با حالتی متفکر گفت:«خوب شاید فکر میکرد که به اندازه ی کافی به او توجه نمیشود شاید هم از مردم دلخور بود!این طور نیست پدر بزرگ؟»
ولی پدر بزرگ گفت:«اوه نه جانی!جوکر کارت لبخند نداشت برای همین نمی توانست بخندد!!!خلاصه یک شب که همه در شهر قصه ی ما خواب بودند جوکر آرام آرام خانه به خانه رفت و دانه دانه کارت های لبخند مردم را برداشت و به جایی درست آن سوی کوه ها فرار کرد...
صبح روز بعد وقتی خروس خواند و مردم بیدار شدند متوجه مسئله ی عجیبی شدند!آنها دیگر نمی توانستند لبخند بزنند!متوجه شدند که دیگر آن آدم های قدیم نیستند و از غم نبود کارت های لبخندشان عبوس و کسل شدند...
روز ها از پی هم گذشت و گذشت تا این که بتی کوچک ترین دختر شهر که از این وضعیت خسته شده بود کوله اش را بست و شب هنگام وقتی همه خواب بودند عازم سفر شد...
خلاصه رفت و رفت و رفت تا به قصری رسید که دیوار هایش سیاه سیاه بودند و هیچ پنجره ای هم نداشت...»
ایمی کوچولو زرنگ ترین نوه گفت:«پدر بزرگی اون چطور راهشو پیدا کرد؟چطور فهمید دزدیدن کارت ها کار چه کسیه؟
پدر بزرگ هم گفت:«خوب ایمی جان میدانی٬در شهر قصه ی ما برای هر چیز وردی وجود داشت برای پیدا کردن دزد و مسیر هم وردی بود که میگفت:«دینگالااااا آلبالاااا شفتالاااااا ها ها هاااا دزدالااا راهالااا پیدالااااا»خوب کجا بودم؟آها خلاصه به آن قلعه که رسید وردی خواند٬نا مرئی شد و به داخل قلعه نفوذ کرد.
در قلعه صدا های وحشتناکی شنیده میشد که حسابی بتی کوچولو را ترساند اما خودش را نباخت نفس عمیقی کشید و آرام آرام به سمت صدا حرکت کرد.رفت و رفت و رفت تا به اتاقی رسید که منشأ صدا ها بود پس تا 3شمرد و در را با صدای زیاد باز کرد و به دیوار کوبید...
با باز کردن در بتی کوچولو درست روبه روی خود جوکر را دید که جلوی آینه ای بلند ایستاده بود و دانه دانه کارت های لبخند را امتحان میکرد و خود را در آینه میدید...
جوکر که متوجه حضور بتی شده بود با آرامش تمام گفت:«آه مزاحم مزاحم مزاحممم الآن دخلت را می آورم و سپس قهقهه ای بلند سر داد.»
هاها هاااااا از روی صندلی پایین پرید و به سمت بتی هجوم برد بتی هم جا خالی داد وو به سمت آینه جوکر رفت مشتش را بلند و آن را خورد و خاک شیر کرد...جوکر هم که عمرش به سر آمده بود آرام آرام دود شد و فقط خط سرخی از لبخندش روی کف قلعه حک شد...»
جیمی کوچولو با تمام شدن قصه سعی کرد لبخند بزند و گفت:«آخیییششش هنوز میتوانم لبخند بزنم و لالا کوچولو هم عروسک به دست سمت پزیرایی دوید و با جیغ جیغ گفت ماماننن کارت لبخند من توشش؟؟میخوام قایمش تونم تا کسی نتونه بدزدتش»
ایمی که در فکر فرو رفته بود رو به پدربزرگ کرد و گفت:«بعد چه اتفاقی افتاد؟بتی کارت ها را به مردم پس داد؟»
پدر بزرگ در گوش ایمی گفت:«خیلی از مردم دیگر کارت ها را قبول نکردند»
ایمی شانه ای بالا انداخت و گفت:« پس این مردم لیاقت خندیدن نداشتند کاش جوکر به خاطر آنها دود نمیشد!او واقعا خندیدن را دوست داشت!!»...
پدر بزرگ لبخندی زد و از پنجره ی چوبی آسمان را نگاه کرد درست در همان هنگام لبخند سرخی در آسمان درخشید٬ستاره ای چشمک زد٬پدر بزرگ هم نگاهش را از آسمان گرفت٬ به قاب عکس مادر بزرگ نگاهی انداخت و کارتی که در جیبش بود را فشرد....