جواب نگارش و انشا پایه های مختلف تحصیلی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انشا درباره خاطره یک روز بارانی» ثبت شده است

انشای ساده و ادبی کوتاه در مورد زیبایی باران پاییزی و بهاری

انشا عادی در مورد باران انشا در مورد باران با مقدمه انشا در مورد قطره باران انشا عینی در مورد باران انشا در مورد باران همراه با مقدمه و نتیجه انشا درباره خاطره یک روز بارانی انشا از زبان باران انشا در مورد چتر


باران،نعمت بی منت
آسمان داشت کم کم ابری می شد،هوا سرد شده بود تعجبی هم نداشت؛زمستان بود!اوایل بهمن ماه.آسمان زمستان زود رخت سیاه می پوشید. بازار کافه ها داغ بود و خیابان ها شلوغ.هر کسی به هر نحوی که شده می خواست از آن هوا لذت ببرد.چشم آسمان تر شد. دستگاه قهوه ساز کافه خیابان اصلی شهر به سرعت پر و خالی می شد.یکی با یاد بود،دیگری با یار...همه خوشحال بودند،بعد از مدتها داشت باران می بارید.!
چهره خاکستری شهر،جان تازه ای گرفته بود.من مثل همیشه شیر کاکائو داغ می خواستم با یک تکه از همان کیک شکلاتی محبوب.کتاب شعر سهراب سپهری این مرد همیشه شیرین سخن دارای قلم نرم،در دستم بود.موسیقی باران را با گوش جان،گوش میکردم.انگار آسمان هم بیقرار بود،مثل دخترک تنهای میز شماره سه.خیلی طول کشید تا پیشخدمت بتواند سفارشش را،ثبت کند.هر بار که پیشخدمت کافه می آمد و می پرسید:((چی میل دارید؟))دخترک مثل ابری که بیرون دیوارهای کافه می بارید،گریه را سر می داد.آخرین بار به سختی شنیدم،گفت:((تلخ،مثل کام و روزگارم...))
میز روبرویی هم دخترکی تنها بود،با قدی بلند،چشمانی درشت و ابروهای کشیده،منتظر بود انگار.سعی می کردم خودم را از هیاهوی کافه دور کنم و به اشعار سهراب،دل بدهم.شعر خوبی هم بود،می گفت:((چترها را باید بست،زیر باران باید رفت...))انتظار دخترک میز شماره شش،همان دختر زیبارو کنجکاوم کرد!با تلفن همراهش ور می رفت،اما انگار جوابی نمی گرفت.ناامید دستش را به سمت کیفش برد که بلند شود و برود.اما!ناگهان صدایی تمام کافه را پر کرد،باران تولدت مبااارک.دخترک اسمش باران بود،روی صندلی پس افتاد،تمام دوستانش آمده بودند.انتظار باران برای آمدن دوستانی بود که سوپرایزش کردند،خیلی شاد شد.یکی کیک تولد به دست داشت،یکی بادکنک،یکی جعبه ای گل رز و...
باران آن روز زیبا بود به زیبایی باران هیجده ساله،شدت می گرفت و کاهش می یافت مثل دخترک تنهای میز شماره سه.باران جان تازه ای به شهر بخشید،دو،سه روزی بارید و اگر نمی بارید،شهر دچار خشکسالی بدی می شد.ولی راستی دخترک تنهای میز شماره سه چرا گریه می کرد؟!

((چترها را باید بست،
زیر باران باید رفت،
عشق را،پنجره را،
با همه مردم شهر،
زیر باران باید جست.))

۰۹ دی ۹۸ ، ۱۵:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین

انشا درمورد باران همراه با بند مقدمه بندهای بدنه بدنه نتیجه

انشا در مورد باران همراه با مقدمه و نتیجه انشا درباره باران با مقدمه و نتیجه انشا در مورد باران با مقدمه و نتیجه انشا درمورد باران پایه دهم انشا عادی در مورد باران انشا درمورد باران رحمت الهی انشا در مورد قطره باران انشا درباره خاطره یک روز بارانی


مقدمه:
باران یعنی بوی کاهگل خانه‌ی پدربزرگ،یعنی قرص آرام بخش،یعنی زیبا ترین نعمت الهی برای ما و سایر موجودات و البته قطره‌ای مدهوش کننده است.


بدنه:
آسمان یکباره روشن و خاموش شد،صدای عجیبی به گوش می رسید گویا رعد و برق است.آسمان سیاه و قرمز شد و باران شروع به بارش کرد.نم نم می بارد و بوی خاک در هوای لطیف بارانی پراکنده میشود.
چنان احساس آرامش می کنم که انگار دنیا مال من است. نفس های عمیق میکشم و زندگی را با تمام وجود حس میکنم انگار تا قبل از باران مرده بودم و الان زنده شدم و زندگی می کنم. قطره های ناب و شفاف باران که به چشمانم میخورد من را غرق در خالق هستی می کند.
ای کاش می شد بوی باران و خاک باران خورده را در شیشه‌های بزرگ عطر محصور کرد.چون بوی باران از گران‌ترین،بهترین و مارک‌ترین عطر هاست.عطری که یادآوری می کند خدا همین حوالی است.
باران که می بارد بعضی ها دلشان می گیرد.برخی شاد می شوند و خیلی ها شاعر میشوند.تازه یادشان می افتد که احساسات پاک و زلالی هم هست که در لابه‌لای فکر های روزمره فراموشش کرده بودند.
در بارش باران عدالت را میتوان دید،چون قطره‌ها،در همه‌ی محله‌های یک شهر یا بر بام خانه‌های یک محله،با یک نواخت مساوی فرو می ریزد.


نتیجه:
چه خوب است که ما با وجود باران و بویش به عظمت و بزرگی خالق هستی پی ببریم و هر لحظه شکر گزار نعمت هایش باشیم.

۰۹ دی ۹۸ ، ۱۵:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین

انشا زیبا و ادبی درباره باران و توصیف این رحمت الهی

انشا درمورد باران پایه دهم انشا در مورد قطره باران انشا در مورد باران با مقدمه انشا عینی در مورد باران انشا در مورد باران همراه با مقدمه و نتیجه انشا درباره خاطره یک روز بارانی انشا از زبان باران انشا های ادبی بسیار زیبا

 

بوی نم خاک اغشته شده از قطرات ریز و درشت باران را با ولع نفس میکشیدم و ریه هایم را از طراوتش پر میکردم و حس خوب حاصل از ان را به تکاتک سلول های بدنم تزریق میکردم،گوش هایم از صدای چیکه چیکه ضرابت قطرات بر روی شیشه های ویترین مغازه ها پر شده بود به راستی که بهترین نغمه موسیقی همین است.

اما این باران، باران همیشگی نبود، دلسوز نبود، عاشق نبود،دلگیر بود، با غیظ میبارید،این را هرکس دیگری میتوانست بفهمد و درک کند. شاید باران نیز همانند من کینه پاشت، بغض بزرگ گلویش مانع از نفس کشیدن میشد، شاید هم کلافه شده بود...

پوزخندی به تمام تفکرات بچه گانه و غم انگیز ذهن بیمار شده ام زدم، باران میبارید، دیگر دلگیر بودن چه معنایی داشت؟!

آهی ناخواسته از سینه ام بلند شد، پرده ای اشک بر روی چشمان قهوه ای رنگ و درشتم پدیدار شد، تا به خود جنبیدم دانه های بزرگ همچون مروارید بر روی گونه های غوطه ور شدند، ناخوداگاه بیتی را زمزمه کردم (باران ببار بوی نمت آرام میکند/یار نبود،یار ندید،ز دوری او جان باختم).

کم کم صدای گریه ام در صدای غرش اسمان یکی شد، قدرت ایستادن بر روی پاهایم را از دست دادم و بر روی کف خیابان سرد و خیس رها شدم، زار میزدم، شیون میکردم، به درک که هزاران چشم پرسشگر به سمت من بود، به درک که زیر لب مجنون و دیوانه زمزمه میکردند، به درک که بعد از چند سال غرورم شکست، اینبار دیگر مهم من بودم نه دیگران، خود در اولویت حضور داشتم نه دیگران...

همچنان باریدم و باران نامردی نکرد و بارید...

۰۹ دی ۹۸ ، ۱۵:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ادمین

به سايت خوش آمديد !


براي مشاهده مطلب اينجا را کليک کنيد